اهورا...

اهورا:
ماانسانهاهمه به انتظارمرگ نشسته ایم
فقط زندگی میکنیم که سرگرم باشیم

***INSTAGRAM ***

AHOORA.BLOG.IR

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه:

امروزمیخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی روکه تا حالابهتون دادمو

خوب یادگرفتین یا نه…!

بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه:

با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!

دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه…

بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد…

روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود

اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود:

کدوم صندلی ؟


۴۵ نظر ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۷
اهورا ...

اگر روزی فرزندی داشته باشم ...

بیشتر از هر اسباب بازی دیگری ...

برایش بادکنک می خرم ...!!!!

بازی با بادکنک خیلی چیزارو بهش یاد مــــیده ...

بهش یاد میده باید بزرگ باشه ...

اما سبک، تا بتونه بالا بره ...

بهش یاد میده چــیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه،

حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن ...

پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه ...

و مهم تر از همه :

بهش یاد میده وقتی چیزی رو دوست داره،

نبایه اون قدر بهش نزدیک بشه ...

و بهش فشار بیاره تا راه نفس کشیدنشو ببنده ...

چون ...

ممکنه برای همیشه از دستش بده ...

۴۸ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۰
اهورا ...



بعضی هامون عادت کردیم برای اینکه نشون بدیم قله ایم

کنار خودمون دره بکنیم...

۲۲ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۰۸
اهورا ...

مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت دراتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد. با این وجود...جایی در هوستون بیوه ای ازمراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش راچک کند تا پیامهای همدردی اقوام ودوستانش رابخواند.پس ازخواندن اولین پیام،ازهوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش راکف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند به: همسردوست داشتنی ام موضوع: من رسیدم تاریخ: دوم می 2006میدانم ازاینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا...

دوست دار تو ....

۲۳ نظر ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۶
اهورا ...

پنج سالم بود ...

خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد!

به او فحش دادم

با خودم میگفتم : او بی رحم ترین خواهر دنیاست...

در تاریکی ، تلخ گریه کردم

بیهوش شدم

به هوش آمدم . . .

سربازان خواهرم را کشته بودند...

۳۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۳۵
اهورا ...

سینما شلوغ بود و فیلم شروع شده بود هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق رانشان میداد برخی از تماشاچیان دادشان بالا رفت وبرخی سینما را ترک کردن بعد دوربین پایین آمد وجانبازی را نشان داد که روی تخت خوابیده ،سپس گوینده ای گفت این فقط هشت دقیقه از زندگی جانباز است...


۴۸ نظر ۲۳ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۱۳
اهورا ...

 

۱۸ نظر ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۲۹
اهورا ...

درکتاب خاطرات نلسون ماندلاآمده:فرق من وزندانبانم رامیدانی؟

زمانی که پنجره کوچک سلولم را بازمی کند،اوتاریکی وغم رامی بیند،

ومن روشنایی وامید را...

۴۴ نظر ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۸
اهورا ...

روزی پسری همراه پدر خود سوار بر ماشینی که پدر راننده آن بود در جاده ای پرپیچ و خم مشغول حرکت بودند که ناگهان کنترل ماشین از دست پدر خارج شده و بعد از یک تصادف سخت ماشین به دره سقوط میکند...... پدر در جا فوت میکند اما پسر توسط نیروهای امدادی نجات میابد و به بیمارستان انتقال میابد ....زمانی که رییس بیمارستان برای بررسی وضعیت جسمانی کودک به ملاقات او میرود به یکباره و با شگفتی متوجه میشود که آن کودک پسر خود اوست.

سوال :اگر پدر کودک فوت کرده است .پس رییس بیمارستان چه کسی است؟ گاهی انسان به صورت ناخودآگاه به افکاری چنگ میزند که هیچ پشتوانه منطقی برای آن ندارند...آیا کسی به فکرش رسید که رئیس بیمارستان ممکنه یک زن باشه؟!
اگر تفکر قالبی در مورد جنسیت وجود نمیداشت امروز بیشتر ما جواب درست میدادیم ...

بله رئیس بیمارستان مادرپسربود.مگه فقط مرد میتونه رئیس باشه؟

امروز ما بیشتر از همیشه اسیر تفکرات قالبی خود هستیم.
تفکر قالبی فقط در مورد جنسیت نیست. در هر زمینه ای میتواند باشد،از جمله مذهب،قومیت و فرهنگ....

پ.ن:تفکرقالبی: به یک نظر از پیش تشکیل‌شده در ذهن جمعی گروه‌هایی از جامعه اشاره دارد، که مانع قضاوت و شناخت منطقی افراد نسبت به دیگران می شود.

۴۱ نظر ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۵
اهورا ...

از شخصی پرسیدند روزگارت چگونه است؟

اندوهگین نگاهی کردوپاسخ داد: چه بگویم امروزاززورگرسنگی مجبورشدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم....

حکیمی زمزمه کرد:

خدا روزی ات را سیصد سال پیش کنارگذاشته واینگونه ناسپاسی میکنی!!

۳۷ نظر ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۰۰
اهورا ...