واین حکایت برخى لقمه هاى حلال است....
موضوع انشاء: نان حلال، نان حرام! آقا تقى یک ماستبندى دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبى که در شیرها میریزد و ماست مى بندد حلال باشد.... او میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روى زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد. همسایه ى ما کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! مدیرمان یک غذاخورى دارد. همیشه حواسش است که غذاى خوبى به مردم بدهد. او میگوید: در غذاخورى ما از گوشت حیوانات پیر استفاده نمیشود و هر چه ذبح میکنیم کره الاغ است که گوشتش تُرد و تازه است و کبابش خوب در میآید. او حتماً چک میکند که کره الاغها سالم باشند و گر نه آنها را ذبح نمیکند. میگوید: ارزش یک لقمه نان حلال از همهى پولهاى دنیا بیشتر است!! آدم باید حلال و حروم نکند. میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بی برکت است...
امام رضا (ع)
عالی نوشتی